نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

پي نوشت ِ روزشمار مهد

با خانوم روانشناسمون تماس گرفتم و عينِ متنِ روزشمار مهد رو بهش دادم و اونم در نهايت مهربوني و لطف، چندبار خوند و بهم زنگ زد و اينا رو گفت: اگه نميشناختمتون يه انتقاد و دعواي حسابي باهاتون ميكردم با اين رفتارهايي كه بروز دادين. اول خودت و حامد به اين نتيجه برسين كه اين تنها راه ممكنه كه در پيش دارين:  فرستادن نيروانا به مهد  و خودتون با اين مسئله كنار بيايين. شما با آگاهي كامل از نقصانهاي مهد توي اين محيط بايد تمام تمركزتون روي اين باشه كه :  داريم تلاش مي كنيم تأثير رفتارهاي بَدِ مهد رو كم كنيم. دوم نيروانا الان گيجه و چون از دنياي كوچيك و محدودِ خودش پا به دنياي بزرگتري با تنوع رفتار بچه ها و مربيا گذاشته مدام...
25 مرداد 1391

روزشمار مهد

روزشمار اين هفته مهدت رو مينويسم به ريزِ مطالب، چون برام خيلي مهم و حساسه و ميخوام با يادآوري جزء به جزء خاطراتش نتيجه گيري كنم.   شنبه : فقط عصر رفتي مهد و اتفاق خاصي نيفتاد. عصر هم آناهيتا و مامانِ عزيزش اومدن خونمون و كلي با هم بازي و البته كشمكش داشتين. يكشنبه : خاله ق حدود يازده و نيم زنگ زد كه "نيروانا مامانش رو ميخواد، زنگ زدم باهات صحبت كنه". منم به خاله گفتم "بهش بگين من تا 12 نميتونم بيام" و گفت كه "آره گفتمش حالا ميخواد باهات صحبت كنه تا وقتي ميايي". ولي هر كار كرد نيومدي گوشي رو بگيري باهام صحبت كني. خاله ق يه چيز ديگه هم گفت كه خيلي منو ناراحت كرد و اون اينكه " غذاش رو نميخورد. خاله ل بهش گفته اگه غذاتو نخوري ...
25 مرداد 1391

تلگراف

نی نی وبلاگ در غم ... از طرف : نی نی وبلاگ در 24/5/1391 بر ای تسلی خاطر بازماندگان زلزله شمال غرب کشور سری به دپارتمان اخبار بزنید و با پیامی دل هموطنان داغدیده خود را آرام فرمائید. http://news.niniweblog.com/post104.php دلم گرفت. ممنون ني ني وبلاگ كه ما رو به يادِ ديگر اعضاي خونواده مون، ايران انداختي. از خودم ناراحت شدم كه چرا توي وبلاگ نيروانام از اين بچه هاي بيگناه يادي نكردم. شايد چون دلم نميخواد وبلاگش به غم آميخته بشه. نميدونم. در هر حال منو شرمنده كردي ني ني وبلاگ! براي بچه هايي كه بيخبر از بغض زمين، غرق كودكياشون بودن و حالا يا بسوي خدا پرواز كردن يا دنبال عروسكاشون زير آوارن و ي...
24 مرداد 1391

گزارش پروژه

قابل توجه دوستاي عزيزم كه منتظر نتيجه ي پست هاي وقتي كوچولو بودم ...  و گزينه ي چندم؟ هستن و خودت كه بعدها قراره در جريان اين پروژه ها قرار بگيري: پروژه ي دستشويي همچين آروم و كَجدار و مريز در جريانه. هر وقت عشقت بكشه ميگي و برچسبشم جايزه ميگيري و هر دومون حالشو ميبريم. هيچ اصراري هم نميكنم كه حتماً‌ خبرم كني. خوشحالم كه به اين درك رسيدي كه از قبل بهم بگي و اون وقتي هم كه از دستت در ميره بخاطر سرگرميت به بازي و تي وي ه. بس كه بازيگوشي جيگرگوشه! فقط به نظرم همچنان به كمك شورتهاي آموزشي اونم با قابليت جذب بالا نيازه تا در فضايي آرام و بدون تنش به پيروزي برسيم. كه يعني بازم سرمايه گذاري و گشتن توي سايت و مغازه ها بدنبال تأمين آ...
23 مرداد 1391

پولدوست كوچك

يه چيزي بگم، نميدونم چرا اينقدر پولكي شدي آخه. برا من كه عين چركِ كفِ دست با پول برخورد ميكنم واقعاً جالبه بدونم دليل اين علاقه ت به پول چيه. يه چيز خيلي جالبتر اينكه از بين صدتومني و هزارتومني و دو هزار تومني و چك پول دقيقاً همون چك پول رو انتخاب ميكني!!! چند وقتيه كه دست من و بابايي و هر كس ديگه كه پول ميبيني اختيار از كف ميدي و بعضي وقتا كارايي ميكني كه آدم رو جلوي بقيه سكه ي يه پول ميكنه؛ نمونه ش امروز ظهر بود كه با هم رفتيم بانك و من بعد از يه مدت خيلي طولاني - كه همه ي نقل و انتقال پول و خريد و كلاً كارهاي بانكي رو اينترنتي انجام ميدم - مجبور شدم پول نقد از بانك بگيرم. نوبتم كه شد رفتم به باجه ي موردنظر و تو هم بدو از صندلي ...
22 مرداد 1391

دوباره زادگاهِ تو

خيلي غيرمنتظره و يهويي يه سفر به يزد برامون پيش اومد. شهري پر از خاطره ي شيرين براي من از روزهاي زيبايي كه تو نازنينم توي سرنوشتمون رقم خوردي و توي وجودم نشستي. شهري كه وقتي از دنياي نازيباي پزشكي ديار خودمون كرمان بهش پناه آوردم، پناه امن و مهربونمون شد. وقتي كه بعد از بي معرفتي پزشك زنان و زايمانم در كرمان - كه منجر به از دست دادن جنين دو ماهه مون مهربانو شد - ديگه دلم نخواست خودم و جيگرگوشه م رو به دست كساني بسپرم كه بويي از انسانيت و تعهد پزشكي و اخلاقي به بيمارانشون نبردن، با بابايي تصميم گرفتيم از امكانات پزشكي و وجدان هنوز بيدار هموطنان در استان مجاورمون يزد، استفاده كنيم. براي ما كه جايي بين يزد و كرمان ساكنيم زياد تفاوتي نداشت...
21 مرداد 1391

خودگويه هاي فيلسوفانه

رفته بودم توي نَخِت كه برا خودت روي پشتي اي كه زمين انداخته بوديش دراز كشيده بودي و همينجور كه دستت روي صورت و توي دهنت مشغول پيمايش بود و نگاهت روي قاب عكساي ديوار، با خودت مشغول گفتگو بودي: "مامان عروسه، بابا دوماد بابا دوماده، مامان عروس عروس و دوماد با هم زندگي ميكنن." خيلي خودم رو كنترل كردم كه توي حالت نپرم فيلسوف كوچولو،! خيلي ...
14 مرداد 1391

يه كم داغ

امروز ظهر ميخواستي بري سي دي رو عوض كني روي دستگاه، شروع كردي با سرِ پنجه راه رفتن و سرت رو به اين طرف اونطرف تكون دادن كه مثلاً داري عشوه ميايي و گفتي : "مامان،‌ خانوم شدم" !!!! دلم ميخواد اين افاضاتت رو همينجور يهويي و خلاصه بگم تا يادم نره. دلم نميخواد هي بگم بامزه اي، بامزه اي. ميخوام خودت مزه ش رو بفهمي بعدها  ...
8 مرداد 1391

داغِ داغ

همین الان دو لنگه کفشتو گرفتی به یه دستت آوردی بالا رو به من میگی : " مامان، شنگول و منگولُ نیگا" !!!!! این آغوشِ منه برات دختر، بضاعتم همینه برا این صنعت تشبیه و استعاره ت که بار اولشم نیست خودشو نشون میده  ...
7 مرداد 1391